هفته هایی که گذشت
سلام نازگل مامان
عزیز دلم امروز بالاخره اومدم وچند کلمه ای برات مینویسم از هفته هایی که گذشت کارهایی که کردی وشیطونی هایی که انجام دادی و... چند وقتیه که حوصله درست حسابی ندارم از وقتی آقاجون فوت کرده روحیه م عوض شده دیگه مثل قبل اون حس وحالو ندارم امیدوارم به این زودیا خوب بشم و زود زود بیام و خاطراتتو ثبت کنم.
دوهفته پیش جمعه عصر با اسرار بابایی رفتیم باغلار باغی اولین باری بود که میبردیمت لونا پارک
خیلی تعجب کرده بودی و داشتی از خوشحالی جیغ میکشیدی .اول رفتیم باغ پرندگان وهمه نوع جک وجونوری بود اما زیاد از اونجا خوشم نیومد آخه من از حیوونا زیاد خوشم نمیاد راستشو بخوای چندشم میاد هر نوع حیون وپرنده ای میدیدی از خرس وشترمرغ گرفته تا اردک وطاووس بهشون هاپو میگفتی تا میپرسیدیم این چیه ال آی درجواب:هاپوووووووووووو
از اونجا اومدیم وسوار چرخ وفلک شدیم
وکلی کیف کردی
بالاخره قصد برگشتن داشتیم چون شام هم خونه عزیزاینا دعوت بودیم و اونا هم هی زنگ میزدن پس شما کجایین و بیاین وبا عجله وبدوبدو از اونجا رفتیم شاممون رو خونه عزیز اینا خوردیم وبرگشتیم خونه.
پنج شنبه هفته قبل هم که چهلم آقاجون بود و از صبح تا شب اونجا بودیم و کلی تو مسجد شیطونی کردی و خیلی خستم کردی از بس بدوبدو کرده بودی تومسجد شب که رسیدیم خونه فوری خوابت برد.
این هفته هم که رفتیم خونه مامان نسرین اینا (دوستم) که از آمریکا اومده و رفتیم که ببینیمش اونجا هم کلی شیطونی کردی واز خجالت آب شدم .البته اونا هم خیلی مهمون نوازن وهی میگفتن بابا بچست بزار راحت باشه ولی خوب من خودم ناراحت میشدم .
دخترم تا کی میخوای به شیطونیات ادامه بدی بسه آخه مامان البته شیطونی که نه خرابکاری وریخت وپاش
عاشق هندونه و خربزه ای تا میبینی دیگه حمله دیشب هم واسه شام فقط هندونه خوردی
تازگیا همه رو بااسم کوچیک صدا میکنی به من میگی:
نهناش(مهناز) بابا:بیزبیز(غلامرضا) خاله:نینا(لیلا) مامانی: بحبوب(محبوب)
الان از خواب بیدار شدی و صدام میکنی من دیگه برم فعلا خدا نگهدارت نفسم دوسسسسسسسسسست دارم